داستان عشق ...قسمت اوّل

اگه اشتباه نکنم میشه سال 77....همه چی از یه سفر معمولی خانوادگی شروع شد

حدود 20 نفر   از فامیلا با هم دسته جمی رفته بودیم شمال..!

همه هم تو یه ویلا.  ...اون موقع من تازه به زحمت 15 سالم بود!..  .تازه داشتم هر رو از 

  بر تشخیص میدادم..! بله من هم مثل بقیه بچه ها دوست دشتم صندلی عقب بشینم!

بله همون عقب نشستن کار دست من داد واسه یه عمر...!

میدونین که صندلی عقب مینی بوس چه جوره...من بقل یکی از دختری فامیل نشستم...

دروغ چرا...5-6 سال از من بزرگتره....

من هم اون موقع مثل خیلی ها احساس خود با مزگی داشتم..!و این دختر فامیل ما هم

برا اینکه من ضایع نشم! میخندید.....

خندیدن همان و دل من رفتن همان........

برای اولین بار تو این عمر کوتاهم احساس عجیبی پیدا کردم ..!

دیدم این دختر فامیل ما من تا حالا توجه نکرده بودم چه قدر مهربون و قشنگه...!

اون موقع فقط دوستش داشتم....اگر چه با این عقل ناقصم میفهمیدم

که اون سهم من نمیشه! خلاصه..رسیدیم ویلا...

رفتیم کنار دریا.......

دیدم نشسته لب ساحل....یه قلب نسبتن بزرگ کشیده...!من رو هم که دید خندید...!

من هم خیال کردم....بله ما دو نفر عاشقیم....

روزها همین طور میگذشت من بزرگتر شدم....

اون هم چون برادر نداشت مثل برادرش منو دوست داشت....

و من هم نمیفهمیدم که این محبت ها فقط برادرانه هست......چرا ولی راستش میفهمیدم

ولی نمیخواستم باور کنم...با خودم گفتم...شاید اون فقط منو دوست داره ولی من

دیگه عاشقش شدم...!با اینکه میدونستم بهش نمیرسم....با خودم عهد کردم

این احساس پاک رو تا آخر عمرم حفظ کنم.......کاری که الان داره میشه 6 سال و هنوز

حفظ شده

خلاصه........

روز ها گذشت و من هر روز عاشق تر از دیروز...! مثل صا ایران..!

همه چی به خوبی و خوشی داشت پیش میرفت..........

تا این که رسیدم به سال کنکور..........

بدترین سال تمام عمر من....

فعلن تو کف بمونید...! چون این سال کلی ماجرا داره....!

این داستان ادامه دارد......

نظر یادتون نره...

داستان عشق..... قسمت دوم

با استقبال خوب دوستان قسمت دوم داستان رو شروع میکنیم...!

بله رسیدیم به سال کنکور....1380

این سال دیگه من بالغ شدم ....18 سال تمام..!

تو این 3 سال هم اینقدر شعر عاشقونه خوندم که فامیلمون که سهله حافظ شیرازی هم 

فهمیدمن عاشق شدم..!

همه میدونستن ولی کسی جدی نگرفت! و به روی من هم نمیاوردن...!

فکر میکردن یه هوسه زودگذره و زود یادم میره......

ولی نه نشد...!

معشوقه من هم به اوج زیبای رسیده بود...!

تپ و تپ براش خواستگار میاومد.....

خارجی....ایرانی......دکتر .....مهندس.......خلاصه همه واسه خودشون کسی بودن..!

من هم هر دفعه میشنیدم یه خواستگار جدید اومده ...دلم هری میریخت پاین...!ولی هر

دفعه بخیر میگذشت...و خواستگار بیچاره دست از پا دراز تر رد میشد پی کارش...!

اینو داشته باش تا بدونی من تو چه حالی بودم و کافی بود یه ذره به من بی محبتی کنه

تا من قاط بزنم..!

که همینطور شد و من قاط زدم خفن...!

دوباره تو کف بمونید...! چون اگه هی بگم زود تموم میشه...!اون وقت چی بنویسم تو

این وبلاگ؟

نظر یادتون نره...

داستان عشق.....قسمت سوم

خوب....سال کنکور شد....گفتم که خواستگارهاش زیاد شده بودن ....ولی یه روز....

تو یه جشن یه نفر رو دید که یه چیزی بهش گفت.....!

وقتی با هم رفتیم پیش مامانش...به مامانش گفت فلانی گفت میخواد باهات حرف بزنه

دو زاریم افتاد که طرف خواستگاره...!

این اولین بار بود که جلوی من از این حرفا میزد....اونم با ذوق و شوق...!

من ناراحت شدم ولی اون انگار نفهمید..! یا به رویه خودش نیورد!

موقع برگشتن....هم صحبت از عروسی اون شد...! اونم که تا حالا همیشه میگفت

طرف من باید اینجور باشه اونجور باشه....اون بار گفت هر کی بتونه منو ببره خارج من

زنش میشم..!.....از اون بعید بود...

خلاصه این شد شروع دل شکستن من....

البته بگم که برای من فرصت پیش اومد برم خارج......

ولی به خاطر اون که اگه برم نمی بینمش و این که از جو خارج خوشم نمی اد نرفتم..

اگه زودتر میگفت،، ولی نه باز هم نمیرفتم...من کشورم رو دوست دارم

 با همه سختی هاش

.....

این داستان ادامه دارد

نظر یادتون نره..