داستان عشق.....قسمت ششم....

بعله.....بعد از ناکامی در خاستگاری...!من چاره ی جز اعمال خشونت..!

ندیدم..!

من اعتصاب غذا کردم...و این اعتصاب 294 روز طول کشید...!!!

تو این مدت فقط نون میخوردم با نوشابه...!مثل افغانی ها...!

تو این مدت....خواهرش رفت کانادا....من هم 2 بار بیشتر ندیدمش....یه بار

موقع خدافظی خواهرش تو فرودگاه...واااااای...گریه میکرد....میخواستم

همون جا بمیرم....من هم گریه میکردم...هیچ کی حواسش به من نبود...

ولی اون یه لحظه گفت....کورش...بعد فهمید که نباید بگه،،...حرف نزد دیگه...

یه بار دیگه هم تو یه جشن دیدمش....اصلاً منو نمیشنا خت....!

نگاه هم به من نکرد...!

وقتی مامانش یه دقه رفت...فرصت کرد...بگه خوبی کورش...؟؟...تا اومدم حرف بزنم

مامانش اومد....یه اشاره کرد که بیا....! و اون رفت...من دیگه ندیدمش...

تنها دلخوشیم این بود که زنگ میزدم خونه شون  گوشی   رو ور میداشت...قطع  میکردم

که اونم لو رفت منم...دیگه نشد..!

خجالت میکشم بگم ولی......

من 3 بار سعی کردم خود کشی کنم....ولی نشد...!مثل اینکه خدا نخاست..

خلاصه....من تو اعتصاب   بودم   

.

  هیچ کی هم عین   خیالش   نبود...!

تا رسیدیم به کنکور...!بماند که چه طور کنکور دادم.....ولی قبول شدم...!

اونم جای که کسی فکرش رو نمیکرد....دانشگاه تهران...!مدیریت...

 محشر  بود....ولی هیچ فرقی نکرد اوضاع...

تو این مدت یه دوست نامردی زنگ زد گفت....!

بد بخت...! طرف عروسی کرد رفت...!! تو واسه کی داری خودتو میکشی..؟؟؟؟؟

چنان شوکی به من دست داد که منو با امبولاس بردن بیمارستان روانی...!

ولی دیدن بقیه مریض ها رو بدتر میکنم مرخصم کردن...!

 

خلاصه من که باور نکردم....و با این اوضاع رفتم دانشگاه...

اونجا هم با اون قیافه که واسه خودم درست کرده بودم تابلو بودم...!

آخه زیاد تحویلم میگرفتن...! واسه همین قیافه رو بی ریخت کردم...که خدای

نا کرده عاشق نشم....اونم با دل شکسته...یه ترم رو با همین اعتصاب

تودانشگاه   پاس   کردم...!اما ترم 2...........

 

 

این داستان ادامه داره..!

نظر یادتون نره...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد