اگه من از اون دخترها بودم...! این دفعه میخوام اساسی دعوا راه بندازم!!! این شما و این دختر بد! اگه من از اون دخترا بودم...فقط مانتو سفید میپوشیدم یا ابی نیلی( من این رنگ رو خیلی بعد تو زمستونا لباس تنگ تنگ ! میپوشیدم که سرما نخورم یه وقت! مو میبافتم این هوا! تا از زیر مقنعه تا ....بیاد! همچین صورت رو سفید میکردم.تووپ..بتونه کاری !همه چاله چوله هاش رو هم پر میکردم!اینقدر هم چی و نمیدونم چی میمالیدم به صورتم که دست بزنی تا ارنج بره تو روغن! کفش میپوشیم که پاشنه ش نیم متر رو شیرین به قدم اضافه کنه! یه کیف دستی قرمز هم پر لوازم ارایش هم همیشه همرام بود...بالاخره لازم میشه! تا میفهمیدم یکی نگام میکنه لبخند میزدم اینجوری! صدام رو نازک میکردم خفن! با صدای بلند تو جمع میخندیدم....آی حال میده... یه جوری مینشستم که....بماند! تو مترو هم عینک افتابی میزدم!!!!! اوه....کلی چیزه...ولی چون واسه پسرونه ش کمتره.نمینویسم که عدالت برقرار بشه! در ضمن زیاد جدی نگیرید!
یه نکته دیگه هم در مورد پست قبلی یادم اومد...
تو کلاس وقتی یه دختر عطسه میکنه همون ضایع ها میگن عافیت باشه ! ولی اگه من
خفه هم بشم سره کلاس هیچ کدوم چیزی نمیگن!!
خواهش میکنم اول یه نفس عمیق بکشید! بعد هم به هیچ کس بر نخوره لطفاً!
دوست دارم ولی به این خاطر نیست!) یا به عبارتی مانتو شیشه آی!
این بعضی ها اینقدر بی ریان که ظاهر و باطن پیداس خلاصه!
تابستونا هم لباس کوتاه کوتاه چون هم پارچه گرونه هم گرمه دیگه!
حالا شما بگین تنگ و کوتاه دیگه چه صیغه ی!؟
سر نوشت را نمیتوان از سر نوشت......؟؟
نظر شما چیه؟
من این روزا خیلی احساس تنهایی میکنم..خیلی...
چند روز دیگه داره میره تو 4 سال که ندیدمش....
به شهر عشق نمیرم بی تو هرگز....
نشم عاشق ، بمیریم، بی تو هرگز...
یک بزرگی میگه...
در زندگی حتماً باید عاشق چیزی بود....کاری...پولی...زنی...
وقتی فکر میکنم هنوز این همه سال رو باید تنها بمونم دلم میگیره...
بگذریم امروز استاد ادبیات یه شعر خوند که خیلی قشنگه و وصف حال من
بد نیسّت شما هم بخونید
رفتم بر آن دلبر همچون مه نو.......گفتم که دلم پیش تو مانده گرو
صد دل ز خم طره گیسویش ریخت....گفتا که دلت بجوی و بردار و برو!
باز من رفتم فیلم دیدم جو گیر شدم!
رفتم فیلم قدمگاه رو ببینم چون تو تبلیغ هاش یه چیزی بود
که بد جور کنجکاوم کرده بود برم ببینم قضیه چیه!
خلاصه....داستان فیلم رو نمیگم! خودتون برید ببینید!
ولی یه جا هست که پسره میره عروسی اونیکه دوسش داره!
وقتی میآد تو همه ساکت میشن! میره با داماد رو بوسی میکنه!
بعد هم میره میشینه! یه بشقاب میوه هم میدن دستش!
دوباره بزن و بکوپ!
تازه این عروسی روز میلاد امام مهدی هم بوده بعد این قهرمان ما
هم جو گیر میشه به افتخار عروسی میره علم رو میگردونه!
حالا شما.....( اونایی که ممکنه همچین اتفاقی براشون بیفته)
اگه برین عروسی اونیکه عاشقش هستین چی کار میکنین؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه از من میپرسین ! من که لازم نیست فکر کنم! چون در جا انفارکتوس میزنم
میمیرم!( انفارکتوس یک بیماری قلبی است!( سکته قلبی)...)
هان.. شما باشین مثل این یارو! عمل میکنین؟؟؟
نکته بعدی این فیلم این بود که....عروس قبلش میگه ....من چه جوری
تو چشاش نگاه کنم..من دارم عروسی میکنم....
اینو خانوما بگن!......چه جوری تو چشاش نگا میکنید؟؟
من چه جوری تو چشاش نگا کنم؟؟؟؟
حالا خودمونیم ها....عجب وبلاگ قاراشمیشی شده!
شده هر چه میخواهد دل تنگت بگو!....ورزش ..سینما....عشق!و...و..و..
کامنت شما نشانه حضور شما و باعث دلگرمی ماست!
کامنت یکی از دوستان:
everblue |
یکشنبه، 27 دى 1383، ساعت 9:52 | ||
ببین پسر خوب! تو که زحمت کشیدی و این فیلم رو رفتی دیدی بیشتر توش دقت میکردی... تو اون صحنه که کنار آتیش بود یادته؟ داشت دعا میکرد. برای همه دعا کرد و وقتی به خودش و حنانه رسید و اومد دعا کنه که بههم برسن پشیمون شد و گفت امیدوارم هرچی خیرشه پیش بیاد... یادت اومد؟ به این میگن عشق واقعی. یعنی اونقدر دختررو دوست داره که میخواد هر چی به صلاحشه براش پیش بیاد! وقتی میفهمه که دختره میخواد با اون پسر ازدواج کنه اول خیلی ناراحت میشه و کاملا هم نشون میده. حتی آخر فیلم گریه میکنه و از اینکه به دختره نرسیده ناراحته! ولی اونقدر اعتقادش قویه که نمیگه چرا؟ میگه حتما اینجوری خوشبخت میشه! بعد هم اونقدر روح وسیعی داره که میاد تو اون عروسی! مطمئن باش این شخص در نهایت کاملا خوشبخت میشه! چون از خود گذشتگی داره و به این میگن عشق واقعی! ما آدما چند تا چیز رو نداریم: از خودگذشتگی... صبر...اعتقاد قوی. اینایی که گفتم شعار نبود... خود من دقیقا تجربشون کردهام و همونطور که تو وبلاگم دیدی الان واقعا خوشبختم... البته بعد از تحمل سختیها... اگه واقعا باانصافی اینایی رو که گفتم به ادامه مطلبت اضافه کن. | |||
E-mail: وارد نشده است |