داستان عشق.....قسمت چهارم

خوب اینم قسمت چهارم.....

این روزا دقیقاً همون جشنه....یعنی سالگرد دل شکستن من....اینم از سال

سوم..مبارکه..!

خوب ادامه داستان.........

بعد از اون واقعه ما رفتیم پی کارمون...! و خوشبختانه ختم به خیر شد..!فکر کنم

خودش هم نفهمید چرا اون حرف رو زد..!!چون یکی دو تا خواستگار توپ که از خارج اومده

بودن رو رد کرد.....خدای اگه میشد من زنشون میشدم،..!

القصه....ما سرمون به کنکور گرم بود....شانس من هم کلاس کنکورم نزدیک خونه

اونا بود...!من هم از خدا خاسته....! هی تلپ میشدم اونجا....!!

به هر بهونه....یا نوار های جدید براش میبردم...یا میاومدم پس میگرفتم..!!

خلاصه هر وقت من دیر میاومدم مامانم میدونست کجا پیدام کنه..!!!

اما...اما....اون شب شوم رسید......کاش اون شب نرفته بودم.....چشمتون روز بد نبینه...

دیدم یه نفر تریپ خواستگار...داره باهاش حرف میزنه....وااااااای....حالا یارو رفت....

من هم رفتم...!

یه شب دیگه اومدم ای کاش باز نیومده بودم.....اون شب اصلاً تحویلم نگرفت....

اون گوشه دراز کشیده بود درس میخوند...!انگار نه انگار من اومدم دیدنش...!

با حال گرفته رفتم خونه....جوری که مامانم فهمید...! زنگ زد اونجا ....این چرا ناراحته..؟

خودش اومد با من حرف زد...گفت خسته بوده حال نداشته...!من یه خورده اروم شدم

ولی دیگه حناش واسه من رنگی نداشت....!هنوز ناراحت بودم...تا اینکه چند روز بعد

دعوت شدیم خونشون مهمونی.....

طبق معمول تو کف بمونید...!

نظر هم یادتون نره....

داستان عشق....قسمت پنجم

خوب...رسیدیم به مهمونی....من با حال گرفته! رفتم اونجا به امید این که

تحویلم بگیره از دلم در بیاد..!

ولی....نه ..! از این خبرا نبود..!البته همه میگن که اون حق داشت.

...یعنی  

مهمونی بیشتر زنونه بود..!

واسه همین با بقیه فامیل می پرید..!فقط یه نگا به من کرد ولی باز تحویلم نگرفت...!

این دفعه این قدر ناراحت شدم که وسط مهمونی ول کردم رفتم...! گفتم

که درس دارم و رفتم..!

بعد مامانم هم اومد..! گفت دیگه تابلو که سهله..! گالری شدم...!!

خواهرش زنگ زد که چرا رفتی..؟ گفتم میخواستی اشکای منو ببینی..؟

به رو خودش نیورد..!گفت برو درست رو بخون...!

من داشتم گریه میکردم و با مامانم حرف میزدم..اون میگفت....

این هزار تا خواستگار داره...تا تحویلت میگیره لاس بزن..!!!!!بعد هم ولش کن

این واسه دهنت گندس..!بعد مامان اون زنگ زد...وای ی ی ی....گفت که چرا رفتی..؟

اخر این sh کیه..؟ که کوروش این کارا رو میکنه..؟ آخه من اول اسمش رو اندخته بودم

گردنم..!

مامانم هم دیگه تعارف نکرد وگفت دختر خودته..!!!!

اونم بهش گفت زکی..! اون نامزد داره..!!....مامانم نه حرفش رو تا ید کرد نه

تکذیب...

ولی من باور نکردم....گفتم باید از دهن خودش بشنوم...

اونا دیگه حاضر نبودن منو تو خونه شون راه بدن..! چرا..؟ چون عاشق دخترشون بودم..!
 

ولی قبول کردن برای دادن توضیح برم..!!

من هم مامان بیچارم رو ور داشتم مثلا بریم خواستگاری....آخه من که بابا نداشتم.!

خلاصه چشمتون روز بد نبینه....

رفتیم اونجا...تا اومدم دهن باز کنم..یه اشاره به شوهر خواهرش کردن که منو ببره بیرون..!

اونم تو اشپز خونه بود منو نگا میکرد و لبخند میزد..! این منو کشته...همش لبخند ..!

من نفهمیدم وقتی می خنده خوشحال بشم یا ناراحت..!

خلاصه خیلی محترمانه شوتم کردن بیرون..!!!

اما من که دست بر دار نبودم..!!....

از در بیرونم کردن ...پنجره هنوز بود..!....

این داستان ادامه دارد..!

نظر یادتون نره.....

داستان عشق.....قسمت ششم....

بعله.....بعد از ناکامی در خاستگاری...!من چاره ی جز اعمال خشونت..!

ندیدم..!

من اعتصاب غذا کردم...و این اعتصاب 294 روز طول کشید...!!!

تو این مدت فقط نون میخوردم با نوشابه...!مثل افغانی ها...!

تو این مدت....خواهرش رفت کانادا....من هم 2 بار بیشتر ندیدمش....یه بار

موقع خدافظی خواهرش تو فرودگاه...واااااای...گریه میکرد....میخواستم

همون جا بمیرم....من هم گریه میکردم...هیچ کی حواسش به من نبود...

ولی اون یه لحظه گفت....کورش...بعد فهمید که نباید بگه،،...حرف نزد دیگه...

یه بار دیگه هم تو یه جشن دیدمش....اصلاً منو نمیشنا خت....!

نگاه هم به من نکرد...!

وقتی مامانش یه دقه رفت...فرصت کرد...بگه خوبی کورش...؟؟...تا اومدم حرف بزنم

مامانش اومد....یه اشاره کرد که بیا....! و اون رفت...من دیگه ندیدمش...

تنها دلخوشیم این بود که زنگ میزدم خونه شون  گوشی   رو ور میداشت...قطع  میکردم

که اونم لو رفت منم...دیگه نشد..!

خجالت میکشم بگم ولی......

من 3 بار سعی کردم خود کشی کنم....ولی نشد...!مثل اینکه خدا نخاست..

خلاصه....من تو اعتصاب   بودم   

.

  هیچ کی هم عین   خیالش   نبود...!

تا رسیدیم به کنکور...!بماند که چه طور کنکور دادم.....ولی قبول شدم...!

اونم جای که کسی فکرش رو نمیکرد....دانشگاه تهران...!مدیریت...

 محشر  بود....ولی هیچ فرقی نکرد اوضاع...

تو این مدت یه دوست نامردی زنگ زد گفت....!

بد بخت...! طرف عروسی کرد رفت...!! تو واسه کی داری خودتو میکشی..؟؟؟؟؟

چنان شوکی به من دست داد که منو با امبولاس بردن بیمارستان روانی...!

ولی دیدن بقیه مریض ها رو بدتر میکنم مرخصم کردن...!

 

خلاصه من که باور نکردم....و با این اوضاع رفتم دانشگاه...

اونجا هم با اون قیافه که واسه خودم درست کرده بودم تابلو بودم...!

آخه زیاد تحویلم میگرفتن...! واسه همین قیافه رو بی ریخت کردم...که خدای

نا کرده عاشق نشم....اونم با دل شکسته...یه ترم رو با همین اعتصاب

تودانشگاه   پاس   کردم...!اما ترم 2...........

 

 

این داستان ادامه داره..!

نظر یادتون نره...!