خاطره...

 


دیشب پریشب داشتم کمربند ها رو میدیدم که کاپیتان یاد خاطراتش با وروشکا! افتاده بود
من هم یاد خاطراتم افتادم...فکر کردم آدم با خاطراتش زندگی میکنه...یاد این بیت افتادم

دلخوشم با خاطراتم....اینو از من نگیرید

چیزی که به نظر من این قسمت میخواست پنهانی بهش اشاره کنه

 این بیت از مهستیه که میگه

یک بار آدم تو زندگیش دل میسپاره.......این عشق همون عشقه که جانشین نداره

شما با این بیت موافقید؟

من یه جعبه دارم که چند تا یادگاری از عشقم توش نگه داشتم....

با یه دفترچه خاطرات..


شما چی؟ جعبه و دفترچه دارید...؟

به نظر شما این خاطرات رو باید حفظ کرد؟ یا فقط باعث عذاب آدم میشه؟
یا باید گلایه کنیم و بگیم....

نه غم میخوام نه خاطره....فقط بذار رها بشم..
...تو این غریبی نمیخوام ، مجنون قصه ها بشم

آره خلاصه...من که با خاطراتم زنده م...هنوز تو اون زمان موندم!
بهترین خاطره من هم این که یه سال عید دو نفری رفتیم سفر....مثل ماه عسل!

خلاصه شما میگین اینجور خاطره ها رو حفظ کنیم یا پاکشون کنیم تا باعث عذابمون نشن؟

 

 

کامنت شما نشانه حضور شما و باعث دلگرمی ماست!

قدمگاه...

 

 

باز من رفتم فیلم دیدم جو گیر شدم!


رفتم فیلم قدمگاه رو ببینم چون تو تبلیغ هاش یه چیزی بود
که بد جور کنجکاوم کرده بود برم ببینم قضیه چیه!


خلاصه....داستان فیلم رو نمیگم! خودتون برید ببینید!


ولی یه جا هست که پسره میره عروسی اونیکه دوسش داره!
وقتی میآد تو همه ساکت میشن! میره با داماد رو بوسی میکنه!
بعد هم میره میشینه! یه بشقاب میوه هم میدن دستش!
دوباره بزن و بکوپ!


تازه این عروسی روز میلاد امام مهدی هم بوده بعد این قهرمان ما
هم جو گیر میشه به افتخار عروسی میره علم رو میگردونه!

 

حالا شما.....( اونایی که ممکنه همچین اتفاقی براشون بیفته)
اگه برین عروسی اونیکه عاشقش هستین چی کار میکنین؟؟؟؟؟؟؟؟

 

اگه از من میپرسین ! من که لازم نیست فکر کنم! چون در جا انفارکتوس میزنم
میمیرم!( انفارکتوس یک بیماری قلبی است!( سکته قلبی)...)

هان.. شما باشین مثل این یارو! عمل میکنین؟؟؟

 

نکته بعدی این فیلم این بود که....عروس قبلش میگه ....من چه جوری
تو چشاش نگاه کنم..
من دارم عروسی میکنم....

اینو خانوما بگن!......چه جوری تو چشاش نگا میکنید؟؟
من چه جوری تو چشاش نگا کنم؟؟؟؟


حالا خودمونیم ها....عجب وبلاگ قاراشمیشی شده!
شده هر چه میخواهد دل تنگت بگو!....ورزش ..سینما....عشق!و...و..و..

 

 


کامنت شما نشانه حضور شما و باعث دلگرمی ماست!

 

کامنت یکی از دوستان:

everblue

یکشنبه، 27 دى 1383، ساعت 9:52

ببین پسر خوب! تو که زحمت کشیدی و این فیلم رو رفتی دیدی بیشتر توش دقت میکردی... تو اون صحنه که کنار آتیش بود یادته؟ داشت دعا می‌کرد. برای همه دعا کرد و وقتی به خودش و حنانه رسید و اومد دعا کنه که به‌هم برسن پشیمون شد و گفت امیدوارم هرچی خیرشه پیش بیاد... یادت اومد؟ به این میگن عشق واقعی. یعنی اونقدر دختررو دوست داره که می‌خواد هر چی به صلاحشه براش پیش بیاد! وقتی میفهمه که دختره میخواد با اون پسر ازدواج کنه اول خیلی ناراحت میشه و کاملا هم نشون میده. حتی آخر فیلم گریه می‌کنه و از اینکه به دختره نرسیده ناراحته! ولی اونقدر اعتقادش قویه که نمی‌گه چرا؟ میگه حتما اینجوری خوشبخت میشه! بعد هم اونقدر روح وسیعی داره که میاد تو اون عروسی! مطمئن باش این شخص در نهایت کاملا خوشبخت میشه! چون از خود گذشتگی داره و به این میگن عشق واقعی! ما آدما چند تا چیز رو نداریم: از خودگذشتگی... صبر...اعتقاد قوی. اینایی که گفتم شعار نبود... خود من دقیقا تجربشون کرده‌ام و همونطور که تو وبلاگم دیدی الان واقعا خوشبختم... البته بعد از تحمل سختیها... اگه واقعا باانصافی اینایی رو که گفتم به ادامه مطلبت اضافه کن.

E-mail:  وارد نشده است

URL:  flashsample.persianblog.com

 

راستی چرا دخترا سؤال دوم رو جواب نمیدن؟

مصاحبه ای خیالی با خدا...

 

خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم...

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است...

چه سؤالاتی در ذهن داری

 که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم:

 « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....

« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند

و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند.

..و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند

 و سپس پول خود را خرج می کنند

 تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند

 و حال خود را فراموش می کنند

به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند

 که گویی هرگز نخواهند مرد

 و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت

و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار

، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد

. تنها کاری که می توانند انجام دهند

 این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»

« اینکه یاد بگیرند

 که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد

 ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد

 تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست

 که بیشترین ها را دارد

بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند

 کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند

 اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند

دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند

کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»

و افزودم:

 « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»

 

خدا لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند

من اینجا هستم»

« همیشه»

 

 

 


این متن ترجمه ای است از مصاحبه ای خیالی با خدا که از سایت www.interviewwithgod.net  اقتباس شده است. اگر می خواهید این فایل را بر روی کامپیوتر خود download  کنید تا بتوانید آنرا بدون نیاز به اتصال به اینترنت مشاهده نمایید اینجا را کلیک کنید. (حجم فایل: 1.22mb)

 

نظرات شما عزیزان؟؟؟؟