کورش به مدرسه میرود!

 

امروز میخوام براتون ماجرا ی مدرسه رفتنم رو براتون بگم...


بگذریم از این که منو کشون کشون !
میبردن مدرسه..

همه از پنجره نگام میکردن!!!
خلاصه وقتی رسیدم داشتم گریه میکردم...

بعد یه شاخه گل بهم دادن..! فا یده نداشت
دیدم پسر همسایه هم که اسمش پژمان بود هم اونجاس...
من که خودم به اندازه کافی شیطون بودم
 دیگه اونم به من اضافه شد وااای...
خلاصه زنگه اول گذشت...

زنگ تفریح که تموم شد ما رو به صف کردن که بریم کلاس
من و دوستم اینقدر سر صف حرف زدیم

 که ناظم اومد بهمون گفت برید خونه تون!
( یعنی اخراج!)...ما که این چیزا حالیمون نبود!

 از خوشهالی بال در اوردیم!
مثل موشک کیف رو ور داشتیم و رفتیم خونه!

 راستی مدرسه هم سر کوچه بود!
مامانم تو کف مونده بود که چرا زود اومدم!...

حالا این هیچی...روز بعد ما ما نم اومده بود
دنبالم که بریم خونه...دم در وایساده بود...
دیده همه بچه ها رفتن حیاط خالی شد!

ولی من نیومدم! میره از مدیر میپرسه...میگه رفته
خلاصه دنبال من میگرده پیدام نمیکنه!

 میآد خونه میبینه من اونجام!!
کف میکنه! میگه کجا بودی تا حالا؟ میگم خونه!

قضیه این بوده که تا زنگ خورده من مثل
موشک دویدم و اولین نفر از مدرسه(زندان!)فرار کردم...

وقتی مامان بنده خدا
میرسه تازه همه داشتن میاومدن بیرون

ولی من خونه هم رسیده بودم!
خلاصه اینه داستان مدرسه گریزی من!

ولی خدایش وقتی یه خورده حالیم شد
از همه با انضباط تر بودم،..

الان هم تا حالا یه غیبت هم تو دانشگاه ندارم!
بسه دیگه سرتون رو درد نمیارم...

فقط این خبر نامه رو گذاشتم

 که عضو شین واسه خوشگلی که نیست!...

عضو شین که اگه خبر مهمی شد بتونم خبرتون کنم!

،..بعضی وقتایه چیزای هم میفرستم واستون..

.فعلاً 10 نفر بیشتر عضو نشدن!

روزی که دوباره شکستم

 

میدونم چند تا از بچه ها هستن که داستان من

رو خوندن و با غم های من غمناک میشن...

ولی من جای دیگه ی واسه نوشتن

غم هام ندارم...واسه همین مینویسم

که چه جوری شد که بعد از 3 سال دوباره

شکستم...

 

 

 

والا دیروز سال 5 فوت پدرم بود...مامانش اومده بود خونه ما...

من که خواب بودم!چون andy میگه.....

بذار تو خواب بمونم ....اگر حقیقت این نیست....

بگذریم....آدمای دیگه هم اومده بودن...

یه دفعه شنیدم که مامانش گفت...

.فلانی میگه...(عشق من)اونجا( یعنی خارج)

یه چیزای داره که اینجا نداره...این جمله یعنی چی؟؟؟ شما بگید..؟؟

 

یعنی رفته خارج دیگه....بعد هم یکی ازش پرسید دخترات چه طور ن؟

گفت نامزده.....

اینا یعنی این که کوروش ارزو به دل میمیره...

 

هر چی میخواین بگین فقط

نگین که فراموشش کنم چون نمیتونم.....

 

 

قربان محبت دوستان خوبم...

چاره کار..؟

 

میدونی....

یه دقه طول میکشه تا از یه نفر خوشت بیاد...

یه ساعت طول میکشه با یه نفر دوست بشی.....

یه روز طول میکشه تا عاشقش بشی....

ولی یه عمر طول میکشه تا بتونی فراموشش کنی...شاید هم نتونی مگه نه؟

 

وقتی یه جات زخم شده و پینه بسته....وقتی داری اون پوستش رو میکنی...

دردت میآد ولی این درد لذت بخشه...میفهمی که چی میگم...؟

 

من این زخم رو نمیکنم...ولی همون درد لذت بخش رو دارم...

 

یه بار که خیلی داغون بودم...یه لحظه ..فقط یه لحظه احساس نفرت و کینه کردم...

یک لذت شیطانی بهم دست داد..

ولی با خودم گفتم..

باید از زهر صبوری سر کشید....به شراب سرخ کینه لب نزد....

آره این زهر رو میخورم ولی ازش کینه به دل نمیگیرم....

تو بودی چه کار میکردی دوست من؟

اگه جوابی براش پیدا کردی

 این مطلب زیر رو هم بخون ببین برای اون هم جوابی داری؟

 

به حق چیزای نشنیده ،

این متن رو توی وبلاگ عنکبوت سیاه خوندم

گفتم بد نیست شما هم بخونین :

اگر شما زن حامله اى را بشنا سید که

 در حال حاضر هشت تا بچه ى کور و کچل دارد ،

 آیاموافق هستید که این خانم حامله سقط جنین بکند

 تا یکنفر دیگر به کور و کچل هاى این دنیاى لعنتى اضافه نشود ؟

 این را هم بگویم که :

 از هشت تا کور و کچل هاى این علیامخدره ى محترمه ! ،

 سه تا شان کر و لال ، دو تا شان نا بینا ،

 یکى شان عقب افتاده ى ذهنى است

 و خود علیا مخدره هم به بیمارى سیفلیس مزمن مبتلاست !

 به نظر شما آیا این خانم حامله ،باید سقط جنین کند ؟؟

 

 


اگر شما به سئوال مربوط به آن علیا مخدره حامله پاسخ مثبت داده اید ،

 

 

 


از تولد بتهوون جلوگیرى کرده اید !!